هستیهستی، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره
محمد فرزادمحمد فرزاد، تا این لحظه: 4 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

هستی(فرشته کوچولوی آسمونی من)

باباجون تولدت مبارک

سلام امروز تولد باباجونمه... تولدت مبارک باباجون...خیلی دوست دارم   دخـتــَــر کـه بــاشی میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتــ پـــِدرتـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مُحکــَم تــَریـن پَنــآهگــاه دنیــآ آغــوش گــَرم پـــِدرتـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مــَردانــه تـَریـن دستــی کـه مـیتونی تو دستـِـت بگیـــری و دیگـه اَز هـــیچی نَتــَرسی دســــتای گَرم وَ مِهـــــرَبون پـــِدرتـه هَر کـجای دنیـا هم بـــاشی چه بـاشه چـه نبــاشه قَویتــریـن فِرشتــه ی نِگهبـــان پـــِدرته ...   با من باشی دوست دارم/ تنها باشی دوست دارم امروز روز میلادته / هرجا باشی دوست دار...
29 ارديبهشت 1393

مبل و ناراحتی پدر

سلام تازگی یادم گرفتم که از این مبل به اون مبل برم و با سر می خورم زمین  این دفعه بین دو مبل گیر افتادم ... و مامانی هم به جای اینکه من را نجات بده من را سوژه گرفته بود و مدام عکس می گرفت ... و چرا ناراحتی پدر ؟ چون که بابایی می گفتند بچم گناه داره ...ولی مامانی ... خودتون ببینید بقیه ماجرا را به روایت تصویر...       اول هنوز خیلی جدی نبود...     دیگر به اوج رسید...     و بالاخره اینجا نجات پیدا کردم ...     و خوشحالی پس از رهایی ...   ...
6 ارديبهشت 1393

اشغال کردن جای مامانی

سلام اره درست حدس زدید این منم که جای مامانی را اشغال کردم. ..باکسب اجازه از مامانی... من نشستم بغل دست بابایی و مامانی مجبور شد بشینه عقب... ولی جاتون خالی خیلی خوب بود... بزن بریم به سرعت برق و باد بزن بریم از اینجا...     ...
7 بهمن 1392

بدون شرح

با نام خدا چند روزیه که همش دارم بهانه گیری و غرغر میکنم  و همش می خوام مامانی کنارم باشه و بغل باشم و همش برام راه برند... مامانی دیه زده به سیم آخر... و از اون جایی که باباجون همیشه کار دارند من بیشتر پیش مامانیم...     دوشب پیش مامانی برای باباجون چایی ریخته بودند... ومن بغل مامانی بودم رفتیم پشت میز بابا که داشتند کار می کردند ومن همش حمله به روی میز میکردم ... مامانی هم من را نزدیک میز باباجون کرد منم موبایل بابایی که عتیغه بود و خیلی هم دوسش داره را برداشتم و روز بدتون ندم افتاد توی نیم لیوان چایی باباجون...   باباجون کلی ناراحت شد و من را بوس کرد و دعوای مامانی...(البته شما جد...
25 دی 1392
1