هستیهستی، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
محمد فرزادمحمد فرزاد، تا این لحظه: 4 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

هستی(فرشته کوچولوی آسمونی من)

شیشه آب هستی گلی

از این شیشه ها هستی گلی فقط برای آب خوردن استفاده میکنه هرچی دیه توش بریزم نمی خوره  تازه گی ها با سه شیشه تو دست آب می خوره حالا دوباره عاشق این شیشه کوچولوش شده ...   ...
5 مهر 1393

دندون یازدهم و دوازدهم

سلام و صدسلام به دوستان گلم دندون های هستی گلی یکی پس از دیگری دارن پیدا میشن  دیه طوری شده که هر روز باید توی دهنش نگاه کنم ببینم چند تا دندون در آورده دندون یازدهم در تاریخ 24 /6 / 93  بیرون اومده (پایین سمت چپ ) و دندون دوازدهم 28 /6 /93 (پایین سمت راست ) دست و تشویق هوراااااااااا  مبارک باشه عزیزم ...
30 شهريور 1393

یه شب شاد برای هستی

سلام جاتون خالی رفتیم پارک ... بعد از اون پارکی که هستی گلی خورده بود از اسب زمین ما دیه پارک نرفته بودیم... به بابایی گفتیم بریم پارک تا هستی بازی کنه...           این کفش هم کادو بابایی به مناسبت روز دختر دست بابایی درد نکنه   ...
19 شهريور 1393

تصویراسب بی وفا

سلام با کلی پیگیری و درخواست بالاخره تونستم اون صحنه ای که هستی گلی از اسب تو پارک خورده بود زمین را از عکاس بسیار ماهر و خوش ذوق (عمو جون )  بگیرم ... خدا را شکر که گذشت ... و اینم اسب و هستی گلی ...   ...
19 شهريور 1393

دندون نهم و دهم

سلام حالتون چطوره ...  خوبین ...خوشین ...روبه راه هستید ما که فعلا نپرسید بهتره ...   چند روز پیش با هستی گلی بازی می کردم که دیدم دو تا دیه دندون از دندونای بالا آخری در اومده که یکیش بزرگتر اون یکی بود ... فکر کنم تاریخ 5 و 10 شهریور بزنیم بد نباشه  مبارک باشه گل من   ...
13 شهريور 1393

هستی گلی در چندنگاه وجاهای مختلف

سلام از اوضاع و احوال خودم نپرسید بهتره  هستی گلی هم اینجاست ... باهم ببینیم...     خانم پرنسس کوچولوی ما     یه روز گرم در محیط کار پدر ...  هستی گلی با دنیای کامپیوتر      قایم شدن و خرابکاری هستی گلی ... که در آخر غافل گیر شد      اسب خوش رکاب هستی گلی...     دالی کردن هستی گلی و خنده های زیبا و با احساس ...   ...
2 شهريور 1393

ماجرا ساز شد پیتیکو پیتیکو

و اما از یک شب تلخی دیگر با اسب سواری  با خانواده رفتیم پارک به دعوت خاله جون که پایانی تلخ به همراه داشت ... هستی گلی ما عاشق سرسره و تاب سواری هست... بابایی گل ما همیشه این هستی گلی را به پارک میبرند که بازی کنه ... من همیشه میگفتم که گل ما سرسره باز قهاری شده  با بابایی و عمو و دایی جون رفتن تاب بازی که وقتی برگشتن اینطوری   بودند... بابایی کا اصلا حرف نمیزد ...دایی هم می گفت که رو چمن خورده زمین ...عمو هم یه چیز دیه می گفت...ما دست به دامن پسرخاله شدیم  که اون برام تعریف کرد... حالا چی شده بود... از اسب اسباب بازی خورده بود زمین که خیلی خیر گذشته بود که با دست پایین اومده بود......
22 مرداد 1393

رفت تا یک سال و اندی دیگر

سلام از همون اول مرداد میگم ... بعد از ماجرایی که قبلا تعریف کردم   افتادیم تو یه حوض آب دیه البته این حوض گرفتاری نبود که غرق بشیم با خستگی و کار همراه بود که یه دگرگونی و جابه جایی اساسی انجام شد و عیدی دیگر آمد... و 15 مرداد نزدیگ به 53 نفر از خانواده مامانی خونه ما دعوت بودند... خیلی خوب بود  بابایی خیلی همکاری کرد با مامانی و ازش ممنونیم حالا چند تا عکسای من را ببنید تا دوباره براتون تعریف کنم از شیطنت های من که دالی میکنم       البته این دو عکس بالایی را مامانی کوچیک کرد بطوری که تشخیص داده نشده من چی گذاشتم روی سرم و بیست سوالی کردیم در یک مسابقه و هیچ کس نتونست ...
19 مرداد 1393

لبخند زیبا و کشتنی

هستی گلی ما وقتی میگم لبخند بزن عکس بگیرم اینطوری لبخند میزنه مرحله اول:     مرحله دوم :     مرحله سوم :     و این بود از شیرینکاری های هستی گلی ما ....     قربان بره مامانش ...
12 مرداد 1393